| در طول این سالها به آزادی غمباری که مختص آدمهای تنهاست خو کرده بود، اینکه مجبور نبود به کسی جواب پس بدهد، اینکه مجبور نبود به آدمها توضیح بدهد کِی و کجا میروند و کِی برمیگردند. واقعاً خودش هم نمیدانست چرا اینقدر برایش آزاردهنده است که به مادرش بگوید کجا دارد میرود؛ او که با کسی رفتوآمد پنهانیای نداشت و، جدا از خلقوخویش و نیازش به سکوت، دلیلی نداشت از اینکه یک نفر در خانه چشم به راهش است خوشحال نباشد یا هر بار که کلید را توی قفل میچرخاند، با شنیدن صدای پای کسی که لخلخکنان خودش را پشت در میرساند آنقدر دمغ شود یا وقتی کسی موقع درآوردن دستکشهایش آنطور سؤالبارانش میکرد: کجا بودی، چه کارها کردی، با کی قرار داشتی؟
| ماگدا سابو در اثرش بر مرز تاریک میان زندگی شخصی و زندگی عمومی غیر مسقیم نور میتاباند، و اینگونه سایۀ خیانتهای ما، چه شخصی چه سیاسی، لرزان روی دیوارها میجنبند. (داستین ایلینگ وُرت)