تاریخ سکوت

نگاهی به رمان «ترانۀ ایزا» نوشتۀ ماگدا سابو

رمان حجیم ترانه ایزا در سال 1963 در مجارستان منتشر شد و هفت سال پس از مرگ ماگدا سابو در سال 2014 به انگلیسی انتشار یافت. سابو از نویسندگان پیشروی مجارستانی بود که در سال‌های استالینی‌ سرکوب شد، اما از زمانی که هژمونی رئالیسم سوسیالیستی در اواخر1950 فروکش کرد شناخته‌تر شد. سابو با انتشار ترجمه انگلیسی از «در» رمانی که 1987 نوشت، به شهرت بیشتری دست یافت. اما ترانه ایزا قبل از این رمان نوشته شد و در سال 1963 با عنوان پیلاتس منتشر شد، ولی مترجم انگلیسی عنوان ترانه ایزا را برای کتاب برگزید که در ترجمه فارسی نیز همین عنوان استفاده شده است.

ترانه ایزا کتابی است دَوًار، آهسته و تاریک که با یک مرگ آغاز می‌شود و با مرگی دیگر به پایان می‌رسد. کتاب در چهار بخش خاک، آتش، آب، و هوا، با چهار شخصیت در تعامل است: زن و شوهری پیر با نام‌های «وینس» و «اِتی»، دختر بزرگ‌شان «ایزا» و شوهر سابقش «آنتال». از این رو داستان فقط ماه‌های معدودی از زندگی آنها را پوشش می‌دهد و با واگشت‌های آهسته‌اش به چهار موقعیت آنها می‌پردازد تا رازهایی درباره هر یک از آنها را فاش کند؛ رازهایی که تا حد زیادی برای هر یک از آنها پنهان می‌ماند. به قول داستین ایلینگ وُرت منتقد، «سابو در این رمان بر مرز تاریک میان زندگی شخصی و زندگی عمومی غیرمستقیم نوری می‌تاباند، و این گونه سایه خیانت‌های ما، چه شخصی و چه سیاسی، لرزان روی دیوارها می‌جنبد.»

کتاب فاصله و سکوت است؛ منتها عجیب‌ترین سکوت همه این آدم‌ها در امری است که می‌توان از آن با عنوان واقعیت‌هایی از زندگی تحت خطرات سانسور یاد کرد، حتی وقتی واقعیتی که از آن سخن به میان آمده کمونیستی نیست. از این رو وینس را داریم که یک یهودی را در سرداب خانه طی اشغال آلمانی‌ها مخفی کرده، و از دست‌دادن شغل اخیرش در کسوت قاضی، به علت امتناع از محکوم‌کردن عده‌ای کشاورز، و ایزا را داریم که زمان دانشجویی‌اش در طول جنگ جهانی دوم در کیفش قاچاقی مواد محترقه جا‌به‌جا می‌کرده است، همه این اتفاقات بدون هیچ تعبیر و توضیحی سریع سپری می‌شوند.

وقتی وینس از سرطان می‌میرد، اِتی هیچ انتظاری دیگر از زندگی ندارد، جز انزوایی از نوع خودش، بنابراین وقتی دخترش ایزا او را از خانه پدری روستایی‌شان جدا می‌کند و به آپارتمان خودش در بوداپست می‌برد محظوظ می‌شود. اما این محظوظ‌بودن دیری نمی‌پاید و اِتی به زودی از سپری‌کردن روزهایش در سفر با کابین‌ها خسته می‌شود و وقتی خوشحال است که قادر باشد به خانه بازگردد. در آپارتمان ایزا هم در فضایی محصور در تنش ملال‌انگیزی به‌سر می‌برد.

آن تنگنایی که شخصیت‌ها از طریق آن همدیگر را مشاهد می‌کنند به این خوانش نوعی ترس و هراس از مکان‌های محصور و بسته می‌بخشد، اما مشخصا خواننده را درگیر می‌کند- آن هنگام که چنگ در روح خواننده فرومی‌کند؛ گویی اینطور تلقی می‌شود که این کتاب همین دیروز نوشته شده است.

ماگدا سابو از هر جزئیاتی بهره می‌گیرد تا پرتره‌ای سیاسی و معمارانه از حیات روستایی مجارستانی را که به آرامی در حال سوختن است خلق کند. با آنکه زمان و مکان رمان ترانه ایزا از میان رفته، اما پرسش‌های اساسی انسانی آن از بین نرفته است.

وینس یک‌بار به اتی گفته بود که «اتی، تو یه فرشته نگهبان داری، فرشته‌ای که پابه‌پات همه‌جا می‌آد. می‌دونی چیه؟ تو تنها آدم توی قرن بیستمی که هنوز فرشته نگهبان دارد.» عکسی که قبلا بالای تختش آویزان بود آمد جلوی چشمش، صورت آن دختربچه که توت‌فرنگی می‌چید، صورتی‌که حالا نشانی از آن ملاحت در آن دیده نمی‌شد، ملاحتی که در آلمان قدیم می‌دیدی، و حالا جایش را داده بود به تاجی از موهای جوگندمی پرفراز چهره پرچین‌وچروک خودش، و دید که حالا جای آن سبد کوچک را که دختر دوان‌دوان با خودش می‌برد زنبیل سیاه خودش گرفته است. در آن لحظه بود که فهمید چه کاری از دستش برای ایزا برمی‌آید. برای ایزایی که درونش خانه کرده بود، آن غریبه‌ای که سوار تاکسی با عجله این‌طرف‌وآن‌طرف می‌رفت یا آنکه با تریز پچ‌پچ می‌کرد و با نگاهی خیره و جدی سرش را از روی کتاب‌هایش بلند می‌‌کرد. وینس دیگر کنارش نبود، ولی این‌بار پیرزن صدایش نکرد. در این لحظه او باید تنهای تنها می‌بود.

پیرزن به فرشته نگهبانش، به فرشته داخل تصویر، گفت که «برو!» فرشته سرش را برگرداند و نگاهی به او کرد و رفت. روی تخته‌چوب خالی بود. خالی خالی، و آن سرش که می‌فت سمت بالا در دل مه ناپدیده شده بود. پیرزن عینکش را درآورد، دسته‌های صورتی‌اش را تا کرد و داخل کیف‌دستی‌اش گذاشت، بعد از شیب تخته بالا رفت. برای اولین‌بار در عمرش دیگر فرشته‌ نگهبانش از او مراقبت نمی‌کرد.»

 

 

منبع: نوشتۀ سیما باوی، روزنامۀ آرمان ملی

 


کتب مرتبط: