| داستان زندگی هدا کووالی در سایۀ جنگ جهانی دوم و بعد حکومتی توتالیتر روایت میشود، پس به نظر باید پر باشد از مرگ و سیاهی، با این همه روایت میل به زندگی است، داستان زنی در نوسان میان بیم و امید در دل چکسلواکی آشوبزده؛ حسنش این است اما که به بیان تجربیات شخصی محدود نمیشود. راوی به قدرت کلمات واقف است و جایی میگوید تنها سلاح ضعفا همین کلمات هستند، از همین روست که روایتش را بیپرده مینویسد. اما ناظر بیطرفی هم نیست؛ خودش میگوید طرف زندگی ایستاده، همان سادهترین ایدئولوژی، که به خاطرش از اردوگاه نازیها میگریزد. او نشانمان میدهد که چگونه جنگ چهرۀ آدمها را عوض میکند؛ اینکه چطور در پی شادمانی پایان جنگ، ناامیدی برمیگردد و بعد امید، همراه با شوری برای تغییر، با وعدههای ایدئولوژیای دلفریب، رخ نشان میدهد و در نهایت در این چرخۀ باطل دوباره یأس است که برمیگردد؛ نشانمان میدهد که چطور وقتی ایدئولوژی در اولویت باشد روابط انسانی به حاشیه رانده میشود و زندگی شکلی سلبی به خود میگیرد، به گونهای که دیگر کسی در پی چیزی نیست جز دورماندن از دردسر. هدا کووالی در واقع ما را با خودمان، در مقام انسان، رودرو میکند و واقعیتهای تاریک ذات انسان را پیشرویمان میگذارد، چراکه چنانکه خودش میگوید:
«حرف آنهایی که میگفتند تنها راه بازگشت به زندگی فراموش کردن است در کتم نمیرفت. میخواستم همهچیر را به خاطر بسپارم، روی چیزی سرپوش نگذارم، چیزی را بزک نکنم و اتفاقها را همانطور که بودند در خاطر ثبت کنم. میخواستم زندگی کنم چون زنده بودم نه به این دلیل که تصادفاً جان سالم به در برده بودم.»