اشاره کن، دوباره دیوانه می‌شوم.

مروری بر نمایشنامه‌ی «آرامسایشگاه» نوشته‌ی «بهمن فرسی»

 

 

«امّا توما که یکی از آن دوازده بود، وقتی که عیسی آمد با ایشان نبودشاگردان دیگر بدو گفتند خداوند را دیده‌ایمبدیشان گفت تا در دو دستش جای میخ‌ها را نبینم و انگشت خود را در جای میخ‌ها نگذارم و دست خود را بر پهلویش ننهم ایمان نخواهم آورد.»[1]

یک داربست فلزی عظیم. داربست خانه‌خانه است. خانه‌هایی با پهلوهای مساوی. این صحنه‌ی نمایش است و راه‌پلّه‌ای در گوشه‌ای و سندانی عظیم در مرکز صحنه؛ فضای یک آرامسایشگاه.

بهمن فُرسی نمایشنامه‌ی آرامسایشگاه را در سال ۱۳۵۶ هجری شمسی نوشت؛ با عنوانی تک‌کلمه‌ای، ساخته‌ی خود نمایشنامه‌نویس. در همان سال به سفارش اداره‌ی تئاتر وزارت فرهنگ و و هنرِ وقت، به مدت یک ماه به کارگردانی خود نویسنده به روی صحنه رفت و بازیگران آن علی نصیریان، آذر فخر، مهین شهابی، خسرو شکیبایی، محبوبه بیات و دیگران بودند.

نویسنده، منتقد و نمایشنامه‌نویس ایرانی، در سال ۱۳۱۲ در تبریز متولد شد. داستان‌نویسی را در کنار نمایشنامه و نقد در همان دوران جوانی آغاز کرد و رمان ممنوعه‌ی «شب‌یک شب‌دو» را نوشت و تعدادی داستان کوتاه و نمایشنامه نگاشت. در سال‌های اخیر، نشر بیدگل اقدام به چاپ نمایشنامه‌های پیشینِ این نویسنده‌ی نامدار معاصر کرد و آرامسایشگاه یکی از این نمایشنامه‌های قدیم بود که دوباره چاپ شد. نمایشنامه‌ای با عنوانی ساختگی که به ترتیب تداعی‌گر کلمات روبروست:  آسایشگاه، سایشِ تدریجی، آرامگاه. آن‌جا که باید مکانی باشد برای آسایش و آرامش بیمارانی که باید سلامت روان خود را بازیابند، اما در عوض تبدیل به مکانی هولناک می‌شود که آنان را به فرسودگی تدریجی و زوال و سقوط می‌رساند.

آرامسایشگاه با بیش از ده‌ها شخصیت پیش می‌رود. دختری که «می‌خواهد» و هیچ‌کس نمی‌داند که چه می‌خواهد، پسرک روزنامه‌فروشی که اسم روزنامه‌ها را نمی‌داند و برای تبلیغ تمامیِ آن‌ها یک کلمه را فریاد می‌زند، مردِ ماشین که دائم در حال ور رفتن با موتورِ ماشینی ازکارافتاده است و خانم بزرگ، که پرستاری‌ست که سی سال در این مکان خدمت کرده اما هیچ‌کس نمی‌داند چرا به این نام خوانده می‌شودخسرو شهریاری که مردیست مجنون، دائم در پی یک کلید که هیچ‌کس نمی‌داند چیست و خوشه شهریاری، همسرش، که با شمایل زن فداکار به آسایشگاه آمده تا در مدت زمانی که همسرش آن‌جاست، کنار او باشد. دستِ او را اما فقط دکترِ جدید آسایشگاه، دکتر توما، می‌خواند؛ معشوق پانزده‌سال پیشِ خوشه.

نور، اجزای صحنه و بازی‌های اجرایی به اندازه‌ی دیالوگ‌ها در پیشبُرد متن نمایشنامه نقش دارند. دیالوگ‌ها گاه شبیه به گفت‌وگوهایی درونی می‌شوند و بازیگرهای نمایش، گاه شبیه به شخصیت‌هایی می‌شوند که هر یک بدون درکِ دیگری، رویاهای وهم‌آلود خود را آرمان‌گرایانه فریاد می‌زنند. طواف دیوانه‌وار و گاه‌به‌گاهِ شخصیت‌های بازی به دور سندانی که در مرکز صحنه قرار داده شده، رقصی جنون‌آمیز را به ذهن متبادر می‌کند و بازی‌های شخصیت‌های نمایشنامه گاه طعنه‌آمیز به پوچ‌گرایی نزدیک می‌شود؛ مانند دکتر تومایی که خود درمان تجویزی‌اش را باور ندارد و از آن به عنوان حقه‌ای یاد می‌کند؛ «من نگفتم خوب شد یا معالجه شد. گفتم شفا پیدا کرد …دین-جادو-علم، پیش از دین جادو شفا میداد. بعد دین شفا داد. حالا هم علم فی‌الواقع شفا می‌ده.»

و در نهایت مانند هر نمایشنامه‌ی دیگری، در آخر بازی، ورق‌ها همه برمی‌گردد و غافلگیری نهایی رخ می‌دهد. گره‌ها گشوده می‌شود و کلیدها قفل‌ها را می‌گشایند و رمزها کشف می‌شوند. آنان که دیوانه‌اند عاقل می‌نمایند و آنان که هُشیارند، به توهم جنون مبتلا می‌شوند.

بهمن فرسی آرامسایشگاه را در ۱۳۵۶ هجری شمسی نوشت و از انقلاب الکترونیک و فشارهای ذهنیِ وارد بر انسانِ ۱۳۵۶ گفت، اما این اثر هنوز بعد از گذشت بیش از چهل سال توانسته تأثیر خود را بر مخاطب‌های دوره‌های بعد هم بگذارد؛ این‌ها همه از بداعت قلم نویسنده‌ای‌ست که توانسته اثری بیافریند که بعد از گذر این همه سال، نو و خواندنی باشد

 


[1] -انجیل یوحنا، باب بیستم

 

منبع: مجله اینترنتی معرفی و نقد کتاب آوانگارد


کتب مرتبط: