خط داستانی مشخص، حرف مشخص و هدف مشخص. اینها بهترین توصیفاتی است که میتوان در مورد رمان عصیان اثر یوزف روت، نویسنده اتریشی، در نظر گرفت. داستان، کمترین پیچیدگی را دارد و «عصیانگری»اش، احتمالاً دستگرمی بیدردسر و بیجانی است برای صاحبان اصلی این عصیان در ادبیات قرن بیستم. شاید همین است که فضای کار، حسی کمرنگ از نوشتههای آلبر کامو در خواننده ایجاد میکند در حالی که نویسنده، چند سالی پیش از انتشار اولین آثار کامو از دنیا رفته است.
داستان، در سال ۱۹۲۴ نوشته شده و کمی بعد از جنگ جهانی اول را روایت میکند. آندریاس پوم، مجروح جنگی، با یک مدال افتخار بر سینه، تمامی آسیبدیدگان جنگ، معترضان و منتقدان دولت را «کافر» میداند و از هر نظر از زندگیاش راضی است. او یک اعتقاد دارد و آن اینکه هر کسی، در جایگاهی است که لیاقتش را دارد. آدمهای بد، بدبیاری میآورند و بالعکس! بنابراین، از دست دادنِ پا و در نتیجه گرفتن مدال افتخار را، از طرف کائنات، خدا و دولت، کاملاً منصفانه میداند: «او به خدای عادل اعتقاد داشت. خدایی که آسیبهای نخاعی، قطع عضو و حتی مدالها را بر اساس لیاقت آدمها بین یکایکشان تقسیم میکرد. با این فرض، از دست دادن یک پا چندان هم بد نبود و دریافت مدال خودش کم چیزی نبود. مجروحان جنگی شاید احترام همگانی نصیبشان میشد، اما آنهایی که مدال گرفته بودند پشتشان به حکومت گرم بود. حکومت چیزی مافوق همه انسانهاست، همچون آسمان بر فراز زمین.»
ایمان او به این باور حک شده در ذهنش چنان قوی و با ادله فراوان بیان میشود، که تا میانه داستان، تقریباً مطمئن میشوید که این باور نویسنده است و داستایفسکیوار قرار است با اطمینان کامل، نصیحتمان کند و ما را به این باور بیخطر بخواند. شاید تنها چیزی که باعث میشود ادامه دهید، نام اثر باشد.
اما ماجرا جور دیگری پیش میرود. جهان به گونهای برای آندریاس میچرخد که همه چیزش را از جمله زنش، الاغش و مجوز ساز زدنش در خیابان را طی یک جر و بحث از دست میدهد. حالا، بدبیاری، به «آدم خوب» رو کرده و معادلات، دیگر آنطور که باید جور درنمیآیند. آندریاس ایمان مطلقش را از دست میدهد و در صفحات پایانی کتاب، علیه سیستم قضایی و حتی بالاتر از آن، علیه خدا، دست به عصیان میزند. او که نمیتواند این دو را از هم تمیز دهد، سرانجام در دادگاهی که برای رسیدگی به عمل مجرمانه او ترتیب داده شده، رو به قاضی/خدا فریاد میزند: «ای کاش که هنوز میتوانستم انکارت کنم. اما تو اینجایی. تنها، بیرحم، ابدی، توانا بر همه چیز، قادر مطلق و بالاترین مرجع؛ و هیچ امیدی نیست که مجازات شامل حال خودت شود، که مرگ تو را فرابخواند، که دلت به رحم بیاید. من لطفت را نمیخواهم! مرا به جهنم بفرست!»
همانطور که بالاتر گفته شد، داستان هیچگونه پیچیدگی خاصی ندارد. همه چیز مشخص و سرراست است. تقریباً تمام ابعاد داستان قابل حدس است و هیچ نکته فرعی هم در میان نیست تا به آن شاخ و برگ دهد. اما این، به خودی خود نمیتواند عیب داستان محسوب شود. حتی شاید میتوانست صورت حسن به خود بگیرد اگر نویسنده، در روایتگری خود موفق میبود.
داستان به قدری ساده و خطی است که نمیتوان پذیرفت که نویسنده همین را هم نتوانسته تا حدی باورپذیر و متقاعدکننده دربیاورد. بخشهای داستان که به دنبال هم میآیند، گویی قطعات پازلی هستند که درست در کنار یکدیگر چفت نمیشوند. نه میتوان علت اوج ایمان آندریاس را درک کرد، نه علاقهاش به بیوه یک سرباز دیگر را، نه جدل ناگهانیاش با مرد متشخص توی قطار را و نه بدبختی و دگرگون شدن ایمانش را. اتفاقها بدون هیج توضیحی به دنبال یکدیگر رخ میدهند و خواننده ناچار آنها را میپذیرد و با آنها کنار میآید. میتوان تصور کرد که عمدی در کار نویسنده بوده؟ اما به چه دلیل و برای نشان دادن چه موضوعی؟ احمقانه بودن کار دنیا؟ بیدلیل بودن بدبیاریها؟ یا شاید نشاندادن خوی دمدمی و غیرمنطقی شخصیت اصلی داستان؟ به هر حال نمیتوان در این مورد مطمئن بود.
اما اگر بخواهیم یک چیز را در مورد رمان عصیان پررنگتر کنیم یا پررنگتر ببینیم، شاید دقیقا همان چیزی است که نویسنده به عنوان هدفش از طرح موضوع، نشانمان میدهد. باور به وجود عدالت، وجود منطق در کائنات یا به سادگی پوشیدن لباسی حق به جانب، برای توجیه همه چیز و نتایج آن!
موضوعی که یوزف روت، هرچند به زحمت، پیش چشممان میآورد، بیماری خطرناکی است که شخصیت اصلی رمان عصیان، به شکلی اغراقآمیز به آن مبتلا است. بیماری خطرناکی که کم و بیش همه ممکن است گرفتار آن شویم. تصور اینکه ما به دلیل کردارمان یا پایبندیمان به اصولی مشخص، به دلیل هوش سرشار یا بینش دقیقمان، دست دنیا را خواندهایم و هر کسی که گریبانش به دست مشکلی میافتد، این قاعده جهان را خوب نفهمیده.
اگر عصیان نکنیم علیه آنچه باور کور ما را ابزار سرکوب میکند، عصیان نکنیم علیه آنچه ما را مقصر اصلی دردها، رنجها، شکستها و ظلمی میداند که ناغافل در حقمان روا دانسته میشود و عصیان نکنیم علیه هیولای کوچک مغروری که در سینهمان دست به کمر ایستاده و با توهم برتری فردی، «ما بودن» را از ما میگیرد، نه تنها «پا»ی رفتنمان را از دست میدهیم، که مدالی هم بر سینهمان آویخته نخواهد ماند.
منبع: نوشتۀ پردیس جلالی، سایت معرفی و نقد کتاب وینش