عجایب المخلوقات

نگاهی به رمان کوتاه «آواز کافۀ غم‌بار» اثر کارسون مکالرز

لولا کارسون اسمیت معروف به کارسون مکالرز (مک‌کالرز) نامی تقریباً فراموش‌شده در ادبیات داستانی ترجمه‌ی ایران است. اگرچه شاهکارش قلب شکارچی تنها مدت‌هاست به فارسی برگشته و همین کتاب مورد بحث نیز با قلم پالوده و دلپذیر احمد اخوت سال‌ها پیش با نام قصیده‌ی کافه‌ی غم روی پیشخان آمده، تا به حال شهرتی آن‌چنان که درخور آثارش باشد نصیب او نشده است.

کارسون مکالرز در سال ۱۹۱۷، به هیأت نوزادی نزار و پریده‌رنگ، در آمریکا چشم گشود. آن‌چه بر او گذشت، هم‌چون آثاری که از خود برجا گذاشت، غریب و شگفت‌انگیز بود. از همان قدم اول با زنجیره‌ای از امراض دست ‌به ‌گریبان شد. در نوجوانی به تب روماتیسم مبتلا شد، در جوانی سکته کرد و هنوز سی را رد نکرده نیمی از بدنش فلج شد. بعد از چهل سرطان پستان گرفت و سرآخر هم کارش به صندلی چرخ‌دار کشید. در نهایت مکالرز پنجاه‌ ساله، با وجودی که یکی‌ دو ‌بار از خودکشی هم قسر دررفته بود، بر اثر خونریزی مغزی به کما رفت و کمی بعد چشم‌هایش را برای همیشه بست. داستان‌های غریبش از ستایش‌شده‌ترین و پرفروش‌ترین کتاب‌های دهه‌ی چهل آمریکا بودند. حضورش در «انجمن ادبی رنسانس جنوب» به سرپرستی ویلیام فاکنر و مراوده با غول‌هایی مثل شروود اندرسن، ترومن کاپوتی و فلانری اوکانر از او نویسنده‌ای بسیار زبردست و خلاق ساخت تا جایی که تقریباً تمام کارهایش مورد اقتباس‌هایی سینمایی قرار گرفتند. ادوار آلبی خوانشی نمایشی از آواز کافه‌ی غم‌بار را بیشتر از صدبار در برادوی روی صحنه برد و سیمون کالو نیز، سال‌ها بعد از مرگ مکالرز، نسخه‌ی سینمایی موفقی از این داستان او ساخت. بله؛ خانم مکالرز رنجور و ریز‌جثه یکی از مهم‌ترین نویسندگان قرن بیستم آمریکا بود.

رمان کوتاه آواز کافه‌ی غم‌بار نمونه‌ی کم‌نظیری از ادبیات داستانی‌ای است که در تاریخ هنر امریکا به «ادبیات جنوب» معروف شده است. در یک آبادیِ دلگیر زنی مال‌دار و قُلدر با قدی بسیار بلند، دستانی بیش از حد بزرگ و پاهایی پُر از مو، خواربارفروشی و کافه‌ای پرت‌افتاده را اداره می‌کند. همه‌ی همسایگان و مشتریان میس آملیا، که دستی چیره در طبابت و مشت‌زنی هم دارد، همچون خودش رفتار و ریختاری عجیب و غریب دارند. کافه‌‌ی میس آملیا برای مجردها، بیچاره‌ها و مسلول‌ها جای خاص و ویژه‌ای است. او منزویِ مردم‌گریزی است که سال‌ها پیش فقط یک ازدواج ناموفق ده روزه با پایانی ترسناک داشته است. اما نظم و سکون این کافه و در کل جهان داستان را یک گوژپشت به هم می‌ریزد. لایمون ویلیس، که بعدتر مشخص می‌شود پسرخاله‌ی میس آملیا است، با ورود خود شور و شرری ناآشنا به آن کافه تزریق می‌کند. همه‌ی اهالی آبادی از رابطه‌ی احساسی میس آملیا با پسرخاله لایمون جا می‌خورند؛ رابطه‌ای که چهار سال می‌پاید و به کافه‌ی آبادی و روابط روستاییان رونق می‌بخشد. اما با آزاد شدن همسر سابق میس آملیا، ماروین میسی، از زندان ورق برمی‌گردد و از همان دَمی که چشم پسرخاله لایمون به ماروین میسی خلافکار می‌افتد، روحی خبیث او را تسخیر می‌کندآواز کافه‌ی غم‌بار حالا به هولناک‌ترین حالت ممکن خود می‌رسد.

رمان کوتاه آواز کافه‌ی غم‌بار طرحی گروتسک از انزوا، ناتوانی در برقراری ارتباط، تنهایی انسان مدرن و غیاب و حضور آزار دهنده‌ی عشق است. نشان محوی از سرکوب و سرخوردگیِ جنگ‌های جهانی را در خود دارد و پژواک فاکنر از سراسر آن به گوش می‌رسد. بی‌نهایت تاریک است، طنزش می‌گزد و در انتها اندوهی عمیق نصیب خواننده می‌کند. شیوه‌ی روایتی بدیع و حیرت‌انگیز دارد. (در این مورد مطالعه‌ی پی‌نوشت کتاب راوی درون‌نگر در آواز کافه‌ی غم‌بار نوشته‌ی جان مک‌نَلی بسیار پُرلطف و راه‌گُشا است.) همچون نویسنده‌اش رنجور و درد آشنا است و در یک کلام، به قول جان مک‌نَلی، «ترانه‌ی روح بشر است». به علاوه آواز کافه‌ی غم‌بار با آن مؤخره‌ی شگفت‌آورش، دوازده مرد فانی، داستانی به شدت تحلیل‌پذیر است و با عینک فرویدی هاویه‌هایی تازه را برای مخاطب آشکار می‌کند. اما همه‌ی این‌ها به کنار؛ «ماروین میسی را فراموش نکنید. همان کسی که نقشی هولناک در ادامه‌ی داستان این کافه خواهد داشت.»

 

منبع: نوشته منصور دل ریش، سایت معرفی و نقد کتاب وینش